برگی از دفاع مقدس
شهید رضا فراتی
لبخند شهید پس از شهادتش 
بعد از شنیدن خبر شهادتش، ما را بردند نمازخانه سپاه تا جنازه او را ببینیم. جمعیت ازدحام کرده بود. همه آمده بودند. صدا‌ها در گوشم می‌پیچید: «راه را باز کنید. مادر شهید دارد می‌آید.» به سمت تابوت رفتم؛ تابوت را با پرچم ایران پوشانده بودند. عکسی از او که زیر آن نوشته شده بود؛ شهید رضا فراتی جلوی تابوت نصب کرده بودند. رفتم قسمت بالای تابوت نشستم. آخرین باری که رضا می‌خواست به جبهه برود مثل فیلم از ذهنم عبور می‌کرد. گفتم: «رضا! مادرجان! تو تنها پسر من هستی! همسرت هم تازه عروس! نرو مادر!» گفت: «خدا بزرگه!» گفتم: «ما رو به کی می‌سپاری؟» گفت: «هر دوی شما را به خدا می‌سپارم!» گفتم: «بهم رحم کن!» گفت: «خدا بهت رحم کنه مادر.»

همین‌طور حرف‌های آن روز در ذهنم مرور می‌شد که ناگهان لبانش، چون غنچه گل شکفت. انگار جان تازه‌ای گرفتم، شوری حماسی در بدنم احساس کردم. از جا بلند شدم و گفتم: «شهید رضا فراتی پدر ندارد! برادر ندارد! سنگرش خالی مانده! اسلحه‌اش بر زمین افتاده!» با این حرف‌های من قیامتی به پا شد. عده‌ای از بچه‌های سپاه یکصدا گفتند: «ما سنگرش رو پر می‌کنیم و سلاحش رو به دوش می‌گیریم…» دوست داشتم زمان متوقف می‌شد تا حداقل شبی را کنار پیکرش بیتوته کنم، اما بچه‌های سپاه آمدند تابوتش را بلند کردند و برای تشییع و تدفین بردند. پیکر پسرم بعد از تشییع باشکوه در روستای فرات دامغان به خاک سپرده شد. از همان عکس‌هایی که خودش قبل از شهادت آماده کرده بود برای اعلامیه و حجله‌اش استفاده کردیم.

راوی: مادر شهید  –  پاسدارشهید: رضا فراتی  – فرزند : محمد – محل تولد : روستای فرات دامغان – تاریخ شهادت :۱۳۶۵/۰۱/۳۰ – محل
شهادت : جزیره مجنون خط خندق