نام :علی
نام خانوادگی:محمدزاده مقدم
نام پدر:گل محمد
محل تولد:روستای نردین
تاریخ تولد:1345
میزان تحصیلات:زیر دیپلم
وضعیت تاهل :متاهل
نوع عضویت :سرباز
نوع شغل :کشاورز
یگان :سپاه میامی-لشکر25کربلا-گردان امام حسین (ع)
مدت حضور در جبهه :-
سمت :رزمنده
تاریخ شهادت :1364/07/16
نام عملیات :پدافندی
نحوه شهادت :
اصابت ترکش به سر
محل دفن :میامی روستای سوداغلن
محل شهادت :مهران-چنگوله
بیوگرافی :سال هزاروسيصدوچهلوپنج در روستاي سوداغلن شهرستان میامی، گلمحمد و سليمه نوزاد خود را در آغوش كشيدند. وي را علي نام نهادند.
تحصيلاتش را تا پنجم ابتدايي ادامه داد. به خاطر اينكه افكارش با افكار معلمهايش سازگار نبود و وضعيت مالي خوبي نداشتند، ترك تحصيل كرد. او به شغل كشاورزي پرداخت.
سال هزاروسيصدوشصتوسه با خانم فاطمه اماني ازدواج كرد.
هجدهم مرداد هزاروسيصدوشصتوچهار به عنوان سرباز از طريق لشكر 25 كربلاي سپاه پاسداران به گيلانغرب و از آنجا به منطقه چنگوله اعزام شد. شانزدهم مهر هزاروسيصدوشصتوچهار بر اثر اصابت گلوله به سر در منطقه چنگوله به شهادت رسيد. چند روز بعد او را در زادگاهش تشييع و به خاك سپردند. همسرش هنگام شهادتش حامله بوده كه نوزادش بعد از تولد فوت كرد
خاطرات :
نويسنده: هاجر رهايي
در بين راه چند عدد نان گرفتم و راهي خانه شدم. هنوز كليد در را نينداخته بودم كه در برايم باز شد. علي بود. میخواست بيرون برود. از ديدنش تعجب كردم. چند روزي بود كه صبحها او را در خانه ميديدم. سلام كرد. گفتم: «علي! كجا ميري؟»
گفت: «بيرون كار دارم!»
از اينكه نگفت مدرسه، تعجبم بيشتر شد. گفتم: «علي! چرا چند روزه كه خونهاي و به مدرسه نميري؟»
هنوز حرفم تمام نشده بود كه گفت: «من ديگه مدرسه نميرم!»
با عصبانيت گفتم: «چرا!»
گفت: «آخه اونا جيرهخورهاي شاه هستن! نميخوام مغزم پر از حرفهاي اونا بشه!»1
آن روز همسايهها در خانی ما بودند. طبق عادت شروع كرديم به صحبت. از هر دري سخن گفتيم. مجلس ما گرم شده بود. يكي از همسايهها مطلبي گفت. براي اينكه درستي مطلبش را بيشتر نشان دهد به جان علي قسم خورد. تعجب نكردم. آخه اون وقتها هر كسي چه از خانوادهام و چه همسايهها و آشنايان ميخواست قسم بخورد، جان علي را قسم ميخورد.2
نوبت اعزامش بود. براي خداحافظي پيش ما آمد. به آشپزخانه رفتم تا برايش چاي بياورم.
مقداری پيشم ماند و قصد رفتن كرد. ميخواست قبل از اعزام پدرش را هم ببيند. وقت خداحافظي، وقتي از زير قرآن رد شد. نگاهي به من كرد و گفت: «دعا كنيد كه انشاءالله اين دفعه که رفتم شهید بشم!»3
آبپاش را برداشتم و مشغول آبياري گلدانها شدم. در افكار خودم با گلدانها حرف ميزدم. با سلامي كه از پشت سر شنيدم برگشتم. علي بود اما ناراحت و پژمرده. گفتم: «علي! پسرم! چيزي شده؟»
قطرهاي اشك از چشمانش چكيد و گفت: «باباجان! سربازيام چهل روز عقب افتاد!»
نگاه محبتآميزي به او كردم و گفتم: «خب اشكالي نداره! بيشتر پيش ما ميموني و كمكم ميكني!»
آرام و قرار نداشت. همش ميگفت: «چرا سربازيام رو عقب انداختن؟»
خسته شده بودم. يك روز كه اين حرف را گفت، ملامتش كردم و گفتم: «ميري! نترس! ديرتر بيدست و پا بشی اشكالي داره؟»
گفت: «پدرجان! دلم تاب نميياره! هر چه زودتر بايد برم جبهه!»4
فرقون چندم بود كه خاك ميبردم. هنوز بيل را داخل آن نينداخته بودم كه یحیی پسر حاجقربان سلام كرد. نگاهي به بيل دستم انداخت و گفت: «حاجي! چكار ميكني؟»
گفتم: «دارم مزار علي رو صاف ميكنم، تپهچاله شده!»
گفت: «حاجي! ديشب علي به خوابم آمد و گفت: ’به پدرم بگو اينقدر خودشو به خاطر من به زحمت نندازه، من كه نتوستم زحمتهاش رو جبران كنم؛ حالا هم كه شهيد شدم دوباره خجالتم ميده! بهش بگو جام خيلي خوبه!»5
علي كم سن و سال بود كه به مشهد رفتيم. گمش كرده بوديم. هر چه دنبالش گشتيم، پيدايش نكرديم. آخر امر رفتم كه از امامرضا(ع) بخواهم. به ضريح نرسيده بودم كه او را گوشهاي ديدم. مشغول خواندن دعا و مناجات بود. چند روزي كه مشهد بوديم او همش در حرم بود و زيارتنامه و دعا ميخواند.6
در منطقه چنگوله كه بوديم، شبهای چهارشنبه و جمعه دعاي توسل و دعاي كميل برگزار ميكرديم. اول شب كه ميشد، علي ميآمد و خبر ميداد: «بچهها! يادتون باشه! امشب دعاي توسله!»7
علي را روبرويم ديدم. وقتي قيافه خسته و كسلم را ديد، علت را پرسيد. خودم هم نميدانستم چهام شده كه بخواهم به علي پاسخ دهم. گفتم: «نميدونم، فقط حوصله ندارم!»
دقايقي پيشم نشست. با من صحبت كرد. ميخواست مرا از آن حالت بيرون آورد ولي فايدهاي نداشت. صدايش كردند. بلند شد كه برود. من هم بلند شدم و گفتم: «من هم بايد برم! نوبت منه!»
نگاهي به من انداخت و گفت: «من جاي تو ميايستم. تو حالت خوب نيست! نميتوني نگهباني بدي!»
گفتم: «نه خودم ميرم!»
گفت: «نه! با قيافی كسل نميتوني خوب نگهباني بدي! من جات ميايستم!»
هميشه همينطور بود. دوست نداشت كسي را كسل ببيند. ميگفت: «جبهه به آدمهاي شاد نياز داره! سعي كنين شاد باشين!»8
در منطقه چنگوله كه بوديم، حدود دويست كيلومتر با كربلا فاصله داشتيم. هر وقت عمليات يا پاتكي ميشد، علي سرش را بالا ميبرد و ميگفت: «انشاءالله امشب ديگه به كربلا ميرسيم!»9
پيدايش نبود. باید براي نگهباني ميرفت. به پشت سنگر رفتم. او را ديدم كه مشغول وضو گرفتن است. كناري ايستادم تا وضويش تمام شود. كارش كه تمام شد، به طرف سنگر راه افتاد. مرا كه ديد گفت: «پسر! تو چرا اينجا ايستادي؟»
ـ ميخواستم پيدات كنم، نوبت نگهبانیته!
ـ ميدونم! اومدم وضو بگيرم تا برم!
ـ براي چي وضو؟ مگه ميخواي نماز بخواني؟
ـ بايد براي هر كار مهمي كه آماده ميشي با وضو باشي!9
دشمن به ما پاتك زده بود. باید جوابش را ميداديم. تقسيم كار کردیم. همه در تلاش بوديم. هر كس كاري ميكرد. در اين بين علي هم از خاكريز بيرون آمد و از اين طرف به آن طرف ميرفت و هر كس كه به كمك نياز داشت، يارياش ميكرد. براي بچهها مهمات و ديگر وسايل را ميبرد. در صورتي كه مسئوليتش چيز ديگري بود.10
چند نفري دور هم نشسته بوديم. هنگام رفتن صورتش را برگرداند و گفت: «بچهها! ميخوام برم سر قله! برام دعا كنين! ممكنه كه ديگه برنگردم!»
آن شب آخرين وداعي بود كه با او كرديم.11
پینوشتها:
1. برادر شهید.
2. فاطمه امانی (همسر شهید).
3. مادر شهید.
4. گلمحمد محمدزادهمقدم (پدر شهيد).
5. همان.
6. برادر شهید
7تا 11. عبدالحسین شجاعی
دست نوشته:
گالری: