نام :غلامرضا
نام خانوادگی:خان محمدی
نام پدر:محمدعلی
محل تولد:روستای علی آباد
تاریخ تولد:1346/01/20
میزان تحصیلات:زیر دیپلم
وضعیت تاهل :
نوع عضویت :بسیج
نوع شغل :آزاد
یگان :سپاه تهران
مدت حضور در جبهه :102روز
سمت :رزمنده
تاریخ شهادت :1361/11/20
نام عملیات :والفجر مقدماتی
نحوه شهادت :
اصابت ترکش
محل دفن :تهران بهشت زهرا
محل شهادت :فکه
بیوگرافی :شهید غلامرضا خان محمدی
زادروز: یی/01/یییی
شهادت روز: یی/یی/یییی
عضویت: بسیج
نویسنده: زهرا معلم
غلامرضا زادی روستای غنی آباد دامغان، فرزند خانواده ای مؤمن، ساده و مهربان، در بیستمین روز از بهار سال چهل وشش چشم به جهان گشود.
غلامرضا دو سال داشت که خانواده در تهران ساکن شدند. همان روزها بود که غلامرضا از جمع گرم خانواده و حلقی باصفای بچه های جنوب تهران، درس غیرت و دین داری آموخت و برای تحصیل درس و مشق، شاگرد دبستان یغمای جندقی گشت.
برای بچه های محل و غلامرضا، مسجد پایگاه خوبی بود که هم قرآن را می آموختند و هم از محضر دانشجویی مبارز، درس زندگی می گرفتند. اگرچه این پایگاه خیلی زود تعطیل شد ولی به همت پدر، خانی کوچک آن ها خانه امید بچه ها شد و جلسات ادامه پیدا کرد.
غلامرضا همراه با برادر بزرگ ترش محمدرضا در مبارزات علیه رژیم ستم شاهی شرکت داشت و بعد از انقلاب هم جزء اولین کسانی بود که به عضویت بسیج محل درآمد و خیلی زود با دست کاری شناسنامه اش در صفوف رزمندگان غیور میهن جای گرفت و سپس بیستم بهمن ماه شصت ویک در منطقی فکه، عملیات والفجر مقدماتی بر اثر اصابت ترکش به شکم، مهمان خوان الهی شد.
مزار غلامرضا در بهشت زهرای تهران، هنوز آرام بخش دل و جان بچه های محل و عاشقان راه حقیقت است.
خاطرات :
مثل هر هفته صبح جمعه در مسجد محل حاضر شدیم. من بودم، غلامرضا و هفت هشت تا از بچه های محل. همان موقع خادم پیر مسجد جلو آمد و گفت: «بچه ها شرمنده ام! دستور رسیده کلاس قرآن را تعطیل کنیم.»
غلامرضا با ناراحتی گفت: «آخه کی همچین دستوری داده؟ اصلاً برای چی؟»
خادم مسجد جواب داد: «نمی دونم عزیزدلم!»
همهمه ای بین بچه ها افتاد. هرکس چیزی می گفت. یکی بدوبی راه می گفت، یکی غرولند می کرد. نگاهی به غلامرضا انداختم. چیزی نمی گفت؛ اما معلوم بود درونش غوغاست. با بچه ها به طرف خیابان های مان راه افتادیم و غلامرضا خیلی سریع تر از ما راه خانه را پیش گرفت. تازه جلوی در خانه رسیده بودیم که غلامرضا با شادمانی از خانه بیرون آمد و فریاد زد: «بچه ها! پدرم اجازه داده از این به بعد کلاس قرآن در خانی ما برپا شود.»
دوباره لبخند شادمانی به چهره ها برگشت و فریاد شوق بچه ها کوچه را پر کرد.1
هشت صبح روز جمعه، هفده شهریور با چند تا از بچه های محل در میدان ژاله بودیم. جمعیت موج می زد؛ قیامتی بود. مردم شعار می دادند و دسته دسته به جمعیت می پیوستند. وقتی صدای تیراندازی بلند شد، جمعیت، این طرف و آن طرف متفرق شدند. بعضی ها به خیابان های اطراف فرار کردند و میان خانه هایی که درِ آن ها باز بود پناه گرفتند. در همین شرایط غلامرضا را گم کردیم. هر چه دنبالش گشتیم بی فایده بود. ساعت چهار و نیم بعدازظهر خسته و مانده بدون غلامرضا به درِ خانه رسیدیم؛ اما با بچه ها توی کوچه ماندیم؛ شاید معجزه ای بشود وغلامرضا برگردد.
یکی دو ساعتی گذشت. ماشین یکی از دوستان قدیمی سر کوچه ترمز زد و غلامرضا از ماشین پیاده شد. از خوشحالی نمی دانستم چه بکنم. به طرفش دویدم و در آغوشش گرفتم.2
در مغازی بستنی فروشی علی آقا بودم که غلامرضا وارد شد. سلام کرد و به علی آقا گفت: «دنبال کار می گردم شما کارگر نمی خواین؟»
علی آقا با نگاهی سر تا پایش را ورانداز کرد. معلوم بود به دلش نشسته است. گفت: «می تونی تو محل بستنی بفروشی؟»
غلامرضا گل از گلش شکفت و با خوشحالی گفت: «معلومه که می تونم.»
علی آقا گفت: «پس برو یکی از چرخ های بستنی را بردار؛ توی کوچه پس کوچه های محل بچرخ و بستنی ها را بفروش؛ شب به شب تسویه حساب می کنیم.» بعد هم اشاره ای به من کرد و گفت: «راستی این حسین آقا همکار شماست.»
لبخندی زدم و دستم را دراز کردم. غلامرضا هم لبخند زد و دستش را جلو آورد. خیلی زود با هم دوست شدیم.
از آن به بعد هم هر روز همدیگر را می دیدیم و کلی با هم حرف می زدیم.3
با خوشحالی برگی اعزامش را نشانم داد. باورم نمی شد. گفتم: «مگه مسئول ثبت نام نگفت سن تو کمه و به هیچ وجه راهی وجود نداره؟»
خندید و گفت: «کار نشد نداره.»
گفتم: «راستش را بگو چه کار کردی؟ چطور راضیشون کردی؟»
بلندبلند خندید و بعد هم شناسنامه اش را از جیب شلوارش بیرون آورد. از تعجب دهانم باز مانده بود. رقم یکان سال تولدش را عوض کرده بود. حالا شناسنامه اش می گفت: «متولد سال چهل وپنج است و حائز شرایط شرکت در جنگ.»4
دوره های آموزشی را در منطقی دوکوهه می گذراند که به دیدنش رفتیم. همدیگر را بغل کردیم و بعد در گوشه ای نشستیم. گفت: «عملیات نزدیک است.»
گفتم: «خب!»
گفت: «لشکر تصمیم گرفته نیروهای کم سن وسال را در عملیات شرکت نده.»
گفتم: «لابد تو دوست داری در عملیات شرکت کنی؟»
گفت: «اگر نتوانم در عملیات شرکت کنم برای چی اینجا هستم؟»
گفتم: «بلندشو بریم پیش فرمانده گردان؛ ببینم حکایت از چه قراره؟»
غلامرضا زودتر از آن که فکرش را می کردم توانست موافقت فرمانده گردان را جلب کند. در عملیات والفجر مقدماتی، گردان غلامرضا تحت عنوان گردان پشتیبان عمل می کرد و شب دوم عملیات وارد منطقه شد. غلامرضا در همان عملیات، هنگام حرکت به سمت هدف، نزدیک منطقه درگیری، به علت اصابت ترکش توپ به شهادت رسید.5
به طرف جبهه در حرکت بودیم که قطار در پادگان دوکوهه توقف کرد. همه پیاده شدیم و به طرف زمین صبحگاه پادگان راه افتادیم. پادگان مملو از جمعیت بود. موقع ظهر همه در صف های منظم به نماز ایستادیم. بعد از نماز گوشه ای از محوطه ایستاده بودم که کسی از پشت سر چشم هایم را گرفت. نمی دانستم چه کسی است اما لمس دستانش حس آشنایی داشت. وقتی دست هایش را برداشت غلامرضا را دیدم. از خوشحالی نمی دانستم چه بگویم. همدیگر را در آغوش گرفتیم. غلامرضا گفت: «بیا بریم، شاید شد.» بعد با هم به راه افتادیم؛ خدا را شکر با درخواستم موافقت شد و من به گردان «حبیب بن مظاهر» ملحق شدم.6
برای صرف غذا به سالن غذاخوری در شهر اندیمشک رفتیم. میان خنده و شادی سفارش غذا دادیم و وقتی غذا رسید، مشغول شدیم که ناگهان چشم های زنی که خیره خیره از پشت شیشه نگاهمان می کرد، توجه همه را جلب کرد. غلامرضا از جایش بلند شد و رفت بیرون تا اگر زن بیچاره گرسنه است و غذا می خواهد برایش غذایی بخرد؛ اما وقتی برگشت، حالش عوض شده بود. به زور لقمه های غذا را قورت می داد. گفتم: «غلامرضا چیزی شده؟ چی گفت؟»
گفت: «هیچی، غذاتون رو بخورید.»
گفت: «زن بیچاره چند وقتی از پسرش بی خبر است. به هوای پسرش به ما نگاه می کرد.»
همان موقع با سرانگشتش اشک گوشی چشمش را پاک کرد و ادامه داد: «کاش می توانستیم برایش کاری کنیم.»7
عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه از پل کرخه آغاز شد. منطقه ای صعب العبور، با شن های نرمی که به آن ها رمل می گفتند. تا آن وقت چنین شن های نرمی ندیده بودم. از ماسه های کنار دریا هم نرم تر بود و راه رفتن در آن بسی دشوار. غلامرضا جلو بود و من پشت سرش و پشت سر ما چند نفر دیگر از بچه های محل. وقتی اجازی استراحت رسید، من و غلامرضا با دست چاله ای کندیم و داخلش خوابیدیم. یکی دو ساعتی که گذشت فرمان حمله صادر شد. با تمام قوا حمله ور شدیم. صدای تیر و توپ با صدای الله اکبر بچه ها در هم آمیخت.
وقتی تمام مواضع دشمن فتح شد از خاک ریز گذشتیم و وارد کانال شدیم. همان جا بود که غلامرضا را گم کردم. از بچه ها سراغش را گرفتم؛ کسی خبری نداشت. دل توی دلم نبود. به محض این که از کانال خارج شدیم راه افتادم این طرف و آن طرف دنبال غلامرضا؛ که ناگهان کنار خاک ریز چشمم به غلامرضا افتاد. از ناحیی شکم به شدت زخمی شده بود و خون ریزی شدیدی داشت. به سرعت به طرفش رفتم. دستم را روی سرش گذاشتم. صدایش کردم؛ فریاد کشیدم: «غلامرضا! غلامرضا!»
غلامرضا جوابی نداد. همان موقع امدادگرها رسیدند. شکمش را بستند و به بیمارستان منتقلش کردند.
دوست نداشتم قبول کنم غلامرضا شهید شده. بعد از جای گزینی نیرو به عقب رفتیم. شب را با بچه ها در چادر گذراندیم. صبح رضا گفت: «خواب دیده غلامرضا شهید شده است.» می گفت: «غلامرضا را دیده که پشت چادر برای ما دست تکان داده و رفته است.»
صبرمان نبود؛ صبحانه را خورده نخورده به واحد تعاون رفتیم. حال غلامرضا را جویا شدیم و در جواب شنیدیم: «غلامرضا خان محمدی از هفت خان دنیا گذشته است.»
خبر شهادت غلامرضا را که شنیدیم، بغض گلوی مان را گرفت. با بچه های محل به طرف معراج شهدا راه افتادیم. خداخدا می کردیم خبر شهادت غلامرضا صحت نداشته باشد.
در معراج شهدا جنازه ای را نشان مان دادند؛ رویش را کنار زدیم؛ خودش بود؛ غلامرضا! غلامرضا خان محمدی همان بچه محل خودمان. چه آرام و مطمئن روی میز معراج شهدا میان پارچه ای سپید با گلدوزی خون رنگ و حاشیه ای که نوشته بود: «غسل ندارد. التماس دعا!» خوابیده بود.8
بارخدایا! حمد و سپاس به درگاهت که به من فرصت دادی تا اسلام را بشناسم و با جهل و نادانی از دنیا نروم.
بارخدایا! تو می دانی که به خاطر تو به جبهه آمدم و به خاطر نابودی دشمنان اسلام و مسلمین به جبهه پاگذاشتم. پس عاجزانه تقاضا دارم که مرا یاری کنی تا بر هوای نفس خود در هر زمان غلبه کنم.
برادران و سروران گرامی! چند یادآوری به شما می کنم:
همیشه مواظب اعمال و رفتار خود باشید و در هر کار و عملی که انجام می دهید با یاد و برای خدا باشد و همیشه در زندگی خود از ائمه(ع) سرمشق بگیرید و یکدیگر را امربه معروف و نهی ازمنکر کنید که اگر در جامعه ای امربه معروف و نهی ازمنکر نباشد آن جامعه رو به زیان و تباهی می رود.9
برگرفته از خاطرات محمدرضا (برادر شهید).
همان.
برگرفته از خاطرات حسین شاهین (دوست شهید).
همان.
برگرفته از خاطرات برادر شهید.
برگرفته از خاطرات حسین شاهین (دوست شهید).
همان.
برگرفته از خاطرات هم رزم شهید.
گزیده ای از وصیت نامه.
دست نوشته شهید:
دست نوشته:
گالری: