نام :بابک(رسول)
نام خانوادگی:ابراهیمی
نام پدر:مصطفی
محل تولد:ایوانکی
تاریخ تولد:1348/02/02
میزان تحصیلات:زیر دیپلم
وضعیت تاهل :
نوع عضویت :بسیج
نوع شغل :محصل
یگان :سپاه گرمسار-تیپ12-گردان امام سجاد(ع)
مدت حضور در جبهه :4ماه و 18 روز
سمت :رزمنده
تاریخ شهادت :1365/10/22
نام عملیات :کربلای5
نحوه شهادت :
اصابت ترکش به سر
محل دفن :گرمسار ایوانکی
محل شهادت :جنوب شلمچه
بیوگرافی :
بابك (رسول) ابراهیمی فرزند مصطفی در اردیبهشت سال هزار وسیصد و چهل و هشت در ایوانكی از توابع گرمسار به دنیا آمد. تا مقطع سوم راهنمایی تحصیل نمود. در كنار تحصیل در كار كشاورزی به پدرش كمك می كرد.
هفده ساله بود كه وارد بسیج شد. دوره ی آموزشی را گذراند و سپس عازم جبهه شد. سه ماه پس از اعزام در بیست و دوم دی شصت و پنج در عملیات کربلای پنج در شلمچه به شهادت رسید. پیکر مطهرش در گلزار شهدای ایوانکی دفن شد. 17
خاطرات :
راضیه دخانیان
گفتم: «رسول جان! تو فقط چهار سالته، هنوز بچه ای.»
ولی رسول در جواب حرفم گریه می كرد. ادامه دادم وگفتم:« آخه مادر جان! كسی از تو توقع نداره كه حتماً لباس مشكی بپوشی، تو همین لباس آبی رو هم بپوشی هیچ كس ایراد نمی گیره. ببین چقدر قشنگه، نگاه كن!».
رسول گفت:« مامان! خیلی قشنگه ولی الان امام حسین شهید شده و من دوست ندارم این رو بپوشم. دلم می خواد مشكی بپوشم و برم تا شب براش زنجیر بزنم.»1
دو تا پایش را توی یك كفش كرده بود و گفت:« الا و بلا باید من رو هم بفرستین مدرسه.»
به او گفتم:« رسول جان! تو هنوز كوچكی، مدرسه راهت نمی دن.»
قبول نمی كرد. آن قدر گریه كرد و سر و صدا راه انداخت تا مجبور شدم اسمش را در مدرسه بنویسم. مسؤولین مدرسه هم این مسأله را جدی نگرفتند و او را به عنوان مستمع آزاد سر كلاس فرستادند.
فكر می كردیم بعد از مدتی خودش خسته می شود و درس و مدرسه را كنار می گذارد اما رسول هر روز به طور جدی سر كلاس می رفت و با پشتكار زیاد تكالیفش را انجام می داد و درس هایش را می خواند.
موقع امتحانات كه رسید ما به اشتباهمان اعتراف كردیم و گفتیم:«رسول جان! تو اگه امتحان بدی، شاگرد ممتاز كلاستون می شی ولی راستش رو بخوای اگه ما می دونستیم خودتو به این جا می رسونی اصلاً نمی گذاشتیم سر كلاس بیای. حالا هم درس و مدرسه و هر چی كه تا حالا خوندی رو فراموش كن كه مدرسه حق نداره از یک مستمع آزاد امتحان بگیره.»2
به شوخی گفتم:« تعجب می کنم تو و فاطمه اصلاً با هم دعوا نمی كنین.»
رسول خندید و گفت:« مامان! حالا می خواین یک دعوای درست و حسابی بكنیم، خیال شما هم راحت بشه؟».
گفتم:« نه، خدا نكنه همین طوری برای من هم بهتره، ولی خب تعجب می كنم خواهر برادرهای دیگه صداشون تا هفت تا خانه اون ورتر هم می ره اون وقت چه جوری یه كه شما هیچ مشكلی با هم ندارین؟».
جواب داد:« مامان! ما شاید با هم مسأله داشته باشیم ولی چون من خیلی به خواهرم علاقه دارم دلم نمی یاد چیزی بهش بگم، حتی نمی تونم بهش بگم فاطمه. ناخودآگاه همیشه می گم فاطمه جان!».3
دیدم با اشتیاق دارد كتاب می خواند. پرسیدم:« رسول! مشق هات رو نوشتی داری كتاب می خونی؟».
در حالی كه غرق در مطالعه ی كتاب بود گفت:« نصفش رو نوشتم. خب حالا صبر كنین اینو كه خوندم مشقهام رو هم تموم می كنم.»
كنجكاو شدم وكنارش نشستم. كتاب را نگاه كردم و گفتم:« ببینم حالا مگه چیه كه درس هات رو كنار گذاشتی تا اینو بخونی؟».
كتاب را بست. جلد رویش را نشانم داد و دوباره كتاب را باز كرد.
گفتم:« مادر! از تو توقع نداشتم درس ها تو بگذاری بری كتاب داستان بخری و بخونی.»
خندید و گفت:« مامان! كتاب داستان نه، كتاب داستان راستان شهید مطهری است. تازه من نخریدم. به خاطر این كه قرآن رو اول شدم بهم جایزه دادن.»4
هر چه با او صحبت كردیم فایده نداشت. اصرار داشت هر طوری شده به جبهه برود.
وقتی هیچ كدام از ما نتوانستیم او را قانع كنیم، تصمیم گرفتیم از عمویش كمك بگیریم. رسول برای عمو احترام خاصی قایل بود و بعید می دانستیم حرف او را رد كند.
عمو این طور سر صحبت را باز كرد و گفت:« رسول جان! می دونم جبهه چقدر برات مهمه، ولی تو خودت می دونی که بودنت برای پدرت هم مهمه. او خیلی توی كشاورزی بهت احتیاج داره. اگه تو بری می دونی چی به سر پدرت می یاد؟».
جواب داد:« انا لله و انا الیه راجعون. حالا كه قراره از این دنیا بریم چه بهتر كه در راه خدا باشه. از اون گذشته اون كسی كه پدرم رو آفریده خودش هم روزی می ده و احتیاجی هم به بودن من نداره، به من توی جبهه بیشتر احتیاج دارن.»5
پرسیدم:« مادر! حالا نمی شه بیشتر پیش ما بمونی؟ چه اصراری داری به این زودی بری جبهه؟».
جواب داد:« مامان! اگه شما باشین و كاری كه تكلیف دارین و براتون واجبه عقب میندازین؟».
گفتم:« نه، ولی مگه جبهه رفتن واجبه؟».
گفت:« آره، حضرت امام فرموده:’ جبهه ها رو پر كنیم.‘ وقتی ایشون این جوری مصلحت می دونن یعنی جبهه رفتن بر همه ی ما واجبه.»6
ساكش را كه دیدم تعجب كردم و به شوخی گفتم:« مادر! ساك بزرگتر نداشتی؟ این چیه؟».
خندید و گفت:« مامان! حالا واقعاً خیلی بزرگه؟».
گفتم:« آره، این ساك خیلی بزرگه. فكر نمی كنی اگه یک چیز جمع و جورتر برداری اون جا برای خودت راحت تر باشه؟».
در حالی كه وسایل دایی اش را داخل ساك می گذاشت، گفت:« آره، ولی اون موقع دایی مجبور می شه یک ساك دیگه برداره، می ترسم اون جا براش زحمت بشه.»7
گفتم:« رسول! تعریف كن. شنیدم اون جا توی خیلی كارها پیش قدمی؟».
گفت:« نه مامان، این خبرها نیست.»
گفتم:« چرا؟ تازه شنیدم قرآن صبحگاهی رو هم تو با صوت قشنگ می خونی؟».
خندید و گفت:« خب دیگه!».
گفتم:« بقیه اش رو هم خودت برامون تعریف كن! ».
مِن مِن كنان جواب داد:« آخه هر چی از خوبی های جبهه بگم چون شما اون جا نیستین نمی تونین متوجه بشین. »
گفتم:« یعنی رسول جان! یک جوری هم نمی تونی بگی كه من و پدرت یک خرده از حال و هوای اون جا با خبر بشیم؟».
سرش را پایین انداخت و گفت:« شما فقط استقامت داشته باشین. من دست شما امانتم. جبهه هم یك طوریه كه یک روز باید شما امانت تون رو به دست صاحبش برگردونین!».8
رسول و دوستش با هم نزد یكی از روحانیون رفتند. دوست رسول صحبت را شروع كرد و گفت:« حاج آقا! واقعیتش رو بخواین دیشب خوابی در مورد رسول دیدم. می خواستم ببینم تعبیرش چی میشه؟ دیدم رسول در حال سجده اون قدر گریه كرده كه از حال رفته. فكر می كنین معنی خوابم چیه؟».
روحانی به فكر فرو رفته بود و بعد هم گفته بود:« این خواب تا چند روز دیگه تعبیر می شه خودتون می فهمین.»
رو کرد به رسول و گفت:« فقط آقا رسول! تعبیر كه شد ما رو هم شفاعت كن. »
در عملیاتی كه چند روز بعد انجام شد رسول هم شهید شد. 9
خواستم از جایم بلند بشوم رسول نگذاشت. گفتم:« آخه مادرجان! توی این مدت همه ی كارهام به گردن تو بوده، نگذاشتی آب توی دلم تكون بخوره ولی حالا دیگه بذار بلند شم.»
دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:« نه مامان! شما عمل كردین و نباید از جاتون بلند بشین.»
گفتم:« آخه چه طوری دلم طاقت بیاره؟ تو می خوای بری جبهه، لااقل بگذار از زیر قرآن ردت كنم.»
قرآن را داد دستم و گفت:« پس بیرون نیایین. همین جا قرآن رو بالای سرم نگه دارین تا خیالم راحت باشه. مادرم منو به خدا سپرده. »
لبخندی زدم. بعد در حالی كه از چهره ی نورانی اش دلم به لرزه افتاده بود او را از زیر قرآن رد كردم.
چند روز بعد خبر شهادتش را برایمان آوردند.10
گفتم:« مامان! حالا شما تعریف كنین.»
گفت:« چند نفر از سپاه اومده بودن خونه ما برای بازدید. روی طاقچه ی اتاق كه عكس امامه دو تا گلدون بود. یک دفعه یكی از گلدونها افتاد زمین. همون موقع از خواب پریدم. حدس می زنم تعبیرش چیه.»
پرسیدم:« چیه مامان؟ قراره چی بشه؟».
مادرم جوابی نداد.
مدتی بعد دایی ام مجروح شد. مادرم به عیادت او رفته بود كه خبر شهادت رسول را نیز برایش آوردند. 11
گفتم:« مامان! صبح تا حالا توی اتاق ها و كمدها دنبال چی می گردین؟».
مادرم یك گوشه ی اتاق نشست و گفت:« خسته شدم. انگار آب شده رفته توی زمین.»
پرسیدم:« چی؟».
گفت:« شناسنامه ی رسول دیگه، باید تحویل بدم پیدایش نمی كنم. »
گفتم:« مادر من! زودتر بهم می گفتین كه بگم دنبالش نگردین. آخه رسول پاره اش كرده.»
با تعجب پرسید:« پاره اش كرده؟».
گفتم:« آره، این دفعه ی آخری انگار بهش الهام شده بود كه دیگه برنمی گرده، واسه همین هم می خواست هر چیزی كه اسمش روشه از بین ببره، حتی اگه شناسنامه اش باشه.»12
دایی ام این طور برایم تعریف كرد:« دو شب بود یک نفر می اومد با من روبوسی می كرد اشك می ریخت و بعد هم می رفت.»
پرسیدم:« دایی! شما متوجه نشدین طرف كیه؟».
دایی جواب داد:« اولش نه، آخه عبا رو صورتش بود و معلوم بود هر كسی که هست بد جوری گریه می كنه. كنجكاو شدم ببینم كیه. تا اینكه شب سوم یه دفعه عبا رو از روی صورتش برداشتم. می دونی كی بود؟».
گفتم:« حدس می زنم رسول بوده ولی نمی دونم واسه چی گریه می كرد.»
جواب داد:« آره رسول بود. بعداً فهمیدم به خاطر خوابی كه دیده بود فهمیده بود تا چند روز دیگه از هم جدا می شیم واسه همین هم اومده بود تا برای آخرین بار با هم خداحافظی كنیم.»13
لباس رزمش را پوشیده و در راهروی خانه ام ایستاده بود. آمد داخل اتاق كنار من.
پرسیدم:« رسول جان! این فشنگ چیه توی دستت؟».
گفت:« همون فشنگه كه خورده بود به سرم.»
پرسیدم:« آخ! قربونت مادرجون، دردت نیامد؟».
جواب داد:« نه، اصلاً هیچ دردی احساس نكردم.»
با اشتیاق نگاهش كردم. بلند شد و رفت. من همین طور با چشم هایم او را بدرقه می كردم که از خواب پریدم.14
دخترم مریض بود. گفتم:« رسول جان! خاله ات مریضه. یک تُك پا می رم اون جا و زود برمی گردم.»
گفت:« شما با خیال راحت برین، من كارهاتون رو انجام می دم.»
لبخند زدم و گفتم:« رسول جان! تو نمی خواد زحمت بكشی.»
جواب داد:« زحمتی نیست، فقط مامان! برای شما اشكالی نداره من دخالت كنم؟».
در حالی كه چادرم را سرم می كردم، گفتم:« نه مادرجان! اختیار خانه دست خودته فقط زودتر برم ببینم حال خاله ات چه طوره.»
بعد هم سریع از خانه زدم بیرون. وقتی برگشتم خانه را حسابی برق انداخته بود.
گفتم:« مادرجان! تو كه همه ی كارها رو انجام دادی پس واسه ی من چه كاری گذاشتی؟».
رسول در حالی كه سینی استكان را جلویم می گذاشت، گفت:« شما برام یک چای بریزین، آخه چای شما بر ام یه مزه ی دیگه ای داره. می خوام فردا شارژ و پر انرژی برم جبهه.»
فردای آن روز رسول به جبهه رفت و دیگر هیچ وقت برنگشت. 15
1- مادر شهید
2- همان
3- همان
4- همان
5- همان
6- همان
7- همان
8- همان
9- همان
10- همان
11- فاطمه(خواهر شهید)
12- همان
13- همان
14- مادربزرگ شهید
15- همان
« انالله وانا الیه راجعون» توسط باری تعالی آفریده شدیم و به سوی او باز می گردیم. این دنیا مانند كشتگاهی است كه انسان ها در این دنیا هر كدام محصول بهتری داشته باشند اجر و پاداش فراوان و هر كدام محصول كمتری داشته باشند اجر و پاداش ناچیزی نزد خداوند دارا می باشند.
پیام من به امت حزب الله و شهید پرور این است كه در هر موقع از زمان و در هر صورت با حضور خود در صحنه و با پشتیبانی از روحانیت اصیل و مبارز چنان مشت محكمی بر دهان ابرقدرت ها بزنید كه دیگر نتوانند در مقابل قدرت اسلام عرض اندام نمایند.
پدر و مادر عزیزم! امیدوارم كه از فراق من هیچ گونه ناراحتی نداشته باشید و صبر پیشه كنید.16
دست نوشته:
گالری: