نام :مسعود
نام خانوادگی:طاهری
نام پدر:حسین
محل تولد:میامی
تاریخ تولد:1340/10/13
میزان تحصیلات:دیپلم
وضعیت تاهل :مجرد
نوع عضویت :بسیج
نوع شغل :معلم
یگان :سپاه شاهرود-سپاه خوزستان
مدت حضور در جبهه :4 ماه 12روز
سمت :رزمنده
تاریخ شهادت :1360/12/01
نام عملیات :مولای متقیان
نحوه شهادت :اصابت گلوله به بدن وماندن 45روزجنازه در منطقه عملیات
محل دفن :شاهرود گلزار شهدا
محل شهادت :جنوب تنگه چزابه
بیوگرافی : مسعود، دومین فرزند حسین طاهری در سیزدهم دی هزاروسیصدوچهل در میامی به دنیا آمد. در خانواده، جواد صدایش میزدند. در پنجسالگی برای آموزش قرآن به مکتبخانه رفت. در مدتی کوتاه روخوانی قرآن را یاد گرفت. دوره ابتدایی را در مدرسه ابنسینا گذراند.
پدرش کارمند پست و تلگراف بود. در سال پنجاهودو اعضای خانواده به ضرورت شغل پدر، راهی تهران شدند. در سال پنجاهوهشت از دبیرستان خرداد دیپلم علومتجربی گرفت.
به خاطر ضعیفبودن چشمهایش از سربازی معاف شد. کتابهای دکترعلی شریعتی، شهید مطهری و محمدرضا حکیمی را میخواند. در زمینه انشانویسی و سخنرانی تبحر خاصی داشت. به احکام و موازین شرعی بسیار پایبند بود. ارتباط نزدیکی با اهل علم و روحانیت داشت. به طور مستمر در کلاسهای عقیدتی شرکت میکرد.
با تشکیل حزب جمهوری اسلامی در کلاسهای منطق و فلسفه شرکت میکرد. صبحها با شهید بهشتی و بعدازظهرها در انجمن اسلامی معلمان، با سیدکاظم موسوی معاون وزیر آموزشوپرورش، همکاری داشت. با همکاری جوانان همفکر، صدیق و مؤمن میامی که مقیم تهران بودند به تشکیل مجمع توحیدی همت گمارد و کارهای عامالمنفعه و مردمی زیادی انجام داد. سپس به استخدام آموزشوپرورش درآمد. بنا به درخواست خودش روستای درازآب خوارتوران بیارجمند را برای خدمت انتخاب کرد و با همکاری جهاد سازندگی خدمات ارزندهای به یادگار گذاشت.
اولین بار در تیرماه سال شصت، داوطلبانه عازم منطقه گیلانغرب، چغالوند شد. بعد از چهلوپنج روز خدمت، دچار بیماری شد و او را به تهران فرستادند. در بیمارستان لوافنژاد تحت عمل جراحی آپاندیس قرار گرفت. هنوز به طور کامل بهبود نیافته بود که به عنوان دبیر دینی مدرسه راهنمایی مصباح در کلاس درس حاضر گردید.
سرانجام در بهمن سال شصت به عنوان رزمنده به منطقه جنوب اعزام شد و یکم اسفند هزاروسیصدوشصت در تنگه چزّابه (عملیات مولای متقیان) بر اثر اصابت تیر مستقیم به قلب، به شهادت رسید. پیکر مطهرش، در بیستوهشتم فروردین هزاروسیصدوشصتویک تشییع و در گلزار شهدای شاهرود دفن شد
خاطرات :
نویسنده: فاطمه حسنی
هر وقت بیرون میرفت و میآمد، از خانمهای بدحجاب و بیحجاب ناراحت میشد. خواستم آرامش کنم. فایده نداشت. گفتم: «پسرم! باید بیاعتنا باشی! نمیشه جو رو عوض کنی! خودت اذیت میشی!»
گفت: «بابا! من نمیتونم با این وضع کنار بیام. میبینی خانمها با چه سر و وضعی ظاهر میشن؟ این همه خون شهید پای این انقلاب ریخته؛ پاش برسه برخورد هم میکنم.»
هنوز سن بلوغ نرسیده بود ولی مدام سر و کارش با تسبیح و قرآن و مفاتیح بود. جای تعجب نداشت که از زنهای بدحجاب و بیحجاب بدش بیاید.1
گفت: «باباجان! قدری از اموالت رو وقف محرومین و مستضعفین کن!»
وقتی حرفش تمام شد، به خود آمدم. تازه فهمیدم حقوقش را در چه راهی صرف میکند. مقداری را برای خرج زندگی کنار میگذاشت و مابقی را به حساب صد امام واریز میکرد و مرا هم سفارش میکرد.2
بیشتر از سنش بود. از بچگی حال و حوصلی بازیهای کودکانه را نداشت. من و برادرم نسبت به او شلوغتر بودیم. دنبال فوتبال و بازیهای دیگر و دیگر سرگرمیها بودیم. میگفت: «در کنار این ورزش و تفریح کمی هم به فکر مسائل اعتقادی باشین و تفریحات رو کم کنین!»
از همان سالها فهمیده بود کسب علم و دانش به سن و سال نیست. برای مؤثر بودن، هر لحظه توی هر شرایطی باید به فکر افزایش علم و دانش باشی. آنچه میآموخت، آموزش میداد. عکسها و خاطراتی که دارم، همهاش کتاب است. او یک معلم قرآن بود و قرآن را از او یاد گرفتم.
حزب جمهوری کلاسهای منطق و فلسفه برگزار میکرد. چند باری کلاس رفتم، دیدم دروس سنگین است و چیزی سر در نمیآوردم، دیگر نرفتم؛ ولی او با علاقه میرفت.
هیأتی راه اندخته بود، شبهای جمعه بچههای محل را جمع میکرد و به آنها قرآن آموزش میداد. مرا با خودش کلاس میبرد و کتابهایی را به من هدیه میداد.
دیپلم که گرفت، دست به اقدامی نو زد. جوانهای مؤمن و انقلابی و معتقد میامی مقیم تهران را جمع کرد، به نام مجمع توحیدی میامی. شرکت تعاونی و صندوق قرضالحسنه در میامی تأسیس کرد و کارهای عامالمنفعه و مردمی انجام میداد؛ با اینکه سنش از دیگر اعضا کمتر بود.
معلم که شد، دورترین منطقه محروم روستای درازآب بیارجمند رفت. از ریاست هیأتمدیره استعفا داد و گفت: «من به خاطر شغل معلمی از مسؤولیتم استعفاء میدهم و به عنوان عضو افتخاری مجمع خدمت میکنم.»3
گفت: «حواستون باشه! اوضاع تهران به هم ریخته! امروز حق بیرون رفتن رو ندارین!»
در جواب پدر با تکان سر گفتیم: «چشم!»
دقایقی نگذشت. مسعود گفت: «دارم میرم کلاس؛ دیرم میشه!»
همه از پدر حساب میبردیم؛ اما او بلد بود. هر وقت تظاهرات و راهپیمایی بود، کلاس را بهانه میگرفت.
منزلمان نزدیک میدان ژاله بود. صدای تیراندازی که میآمد، مادر نگران و مضطرب تا جلوی در حیاط میرفت و برمیگشت. آن روز درِ خانی ما به روی پناهندگانی که در تعقیب مأموران شاه بودند، باز بود. اوضاع که آرام شد، همه رفتند؛ ولی از مسعود خبری نبود. سه بعدازظهر با رنگ و روی پریده خانه آمد. بچههای کوچه دورش را گرفته بودند.
- مسعود! کجا بودی؟
با چشمانی اشکآلود گفت: «میدان ژاله بودم که تیراندازی شروع شد. پیر و جوان، کودک و نوجوان، زن و مرد، همه رو به تیر بستند. مردم در حال فرار بودند و عدهای هم مجروح و شهید روی زمین افتاده بودند. نه ماشینی بود و نه وسیلهای، پیاده راه افتادم.»
بارها از خاطری میدان ژاله (شهدا) و روز هفده شهریور با اشک یاد میکرد.4
تمام راه گلباران بود. تا چشم کار میکرد گل بود و گل. گلها را میبویید و میبوسید و روی آسفالت میچید. به اتفاق هم با پدر و برادرانم به بهشت زهرا رفتیم؛ جایی که قرار بود امام سخنرانی کند. چشمهای او و بقیه ثانیه به ثانیه میچرخید. از ازدحام و هیجان نفسش به سختی بالا و پایین میآمد. گفتم: «بریم؟»
نفس عمیقی کشید و سینهاش پر از هوای تازه شد. گفت: «کجا؟ امام میآد!»
امام آمد. مشتاق شنیدن حرفهای امام بود. سخنرانی تا بعدازظهر طول کشید. از ازدحام جمعیت اینسو و آنسو میرفتیم و جای پارک ماشین را هم گم کردیم. تا گفتم: «حواسمون رو باید جمع میکردیم!»
حرفم را برید و گفت: «مگه چی شده؟ همه چی فدای امام!»5
نتایج آزمون آموزشوپرورش آمد و جزء اولین نفرات آزمون بود. گفت: «دلم میخواد معلمی خدمت کنم.»
روز سازماندهی نیروها از او نظر خواستند: «آقای طاهری! هر کجا که دوست داری انتخاب کن!»
گفت: «برای خدمت به آخرین نقطه شهرستان میرم.»
دروترین نقطه درازآب منطقه خوارتوران محل خدمتش شد. با یک وانتپیکان، رختخواب و یکسری وسایل ضروری را بار زد و رفت. آنجا تنها معلم بود. کارهای عمرانی هم میکرد؛ ساختن مدرسه و حمام و سازندگی.
خیلی دوست داشتم زمانآباد و درازآب را ببینم. کارمند مخابرات بودم و سال هشتاد مأموریتی به زمانآباد داشتم. از مسئول مخابرات، آقای جوادی پرسیدم: «درازآب کجاست؟»
گفت: «سی کیلومتری از اینجا فاصله داره.»
به اتفاق هم راه افتادیم. تا به اهالی گفت که من برادر معلم شهید مسعود طاهری هستم. جمعیت زیادی دورم حلقه زدند. رئیس شورا آمد. گفت: «مسعود نزدیک خانی ما زندگی میکرد. این مدرسه یادگاری اوست؛ خودش اون رو ساخت.»
مرا به مسیری دیگر برد. گفت: «این حمام رو با امکاناتی که از جهاد گرفت، ساخت.»
مسجد روستا هم رفتیم. عکس شهید مسعود بعد از آن همه مدت هنوز روی دیوار نصب بود.6
من جهاد استخدام شدم. گفتم: «داداش! حرف گوش کن. تو یه معلمی و تازه آپاندیس عمل کردی! بذار من از پشتیبانی جنگ برم!»
گفت: «هر کی مسؤولیتی داره! تو هم باید بری! نوبت به ناصرجان هم میرسه! انقلاب برای امروز و فردا نیست، خیلی باید براش کار کنیم!»
گفتم: «دو نفری بریم، برای بابا و مامان سخته!»
گفت: «بذار من برم، اومدم تو برو! من که لیاقت شهادت نداشتم!»
بعد خندهخنده حرفش را تمام کرد: «آرزومه که انشاءالله این بار شهید شم! احتمالش هم هست که تیر به قلبم بخوره!»
من بازیگوش بودم و شوخیهایی برایش مینوشتم، نامههایش که میرسید، پر بود از توصیه و موعظه: «برادرجان! حیا و ایمان دو عنصر گرانبهایی است که مرد اگر کسب کند یا داشته باشد، عزیز میشود!»7
با اخموتخم گفت: «این هم شد محله؟»
هر روز با صورتی درهمکشیده و ناراحت خانه میآمد و بد و بیراه میگفت. گفتم: «چه کار به کار این اقلیتهای مذهبی داری؟»
گفت: «تحمل ندارم هر روز اینها رو توی اتوبوس ببینم؛ دیگه پیاده میرم و مییام!»8
از رفتار گرم و صمیمیاش روحیه میگرفتم. مسعود به شغل معلمیاش افتخار میکرد. جبهه رفتنش فکرم را مشغول کرد. گفتم: «تو یه معلمی و به وظیفهات عمل میکنی. جبهی تو اینجاست!»
گفت: «من نمیتونم بشینم و نگاه کنم دشمن به ناموسمان تجاوز کنه و با شغل معلمی زندگی کنم. زندگی چه ارزشی داره! دست روی دست بذاریم! وقتی مملکت از دست رفت، دین هم از بین میره!»9
ساکش را برداشت آمد جلو. مرا بوسید و گفت: «مادر! خداحافظ!»
با حرفش انگار قلب مادرش آتش گرفت. اشکریزان گفت: «جوادجون! این بار نرو!»
وقتی هم میرفت، نه او چشمان نگرانش را از پسرش دور میکرد و نه جواد! هی برمیگشت برای آخرین بار به او نگاه میکرد.10
با شروع انقلاب فرهنگی، شب و روز در فکر باز شدن مجدد دانشگاهها بود. در آن ایام فعالیتهای دیگری داشت. هر وقت خانه میآمد پکر بود. از خیره شدنهای گاه و بیگاهش میفهمیدم که باز با گروهک ضد انقلاب وارد بحث شده است. با اشاره و اخم میگفتم: «جواد! خودت رو خسته میکنی که چی بشه؟»
گفت: «کسی که حقپذیر نیست؛ دلیل و منطق هم سرشون نیست؛ باید با زور سر وقتشون رفت!»
اطلاعات مذهبی و دینیاش خوب بود؛ به همین دلیل در بیشتر مباحثهها طرف خود را قانع میکرد.
گاهی وقتها، وقت ناهار یا شام مادر صدایش میزد: «جواد! بیا، سفره پهن و غذا حاضره!»
غذا خورده میشد و سفره هم جمع میشد. ساعتها داخل کوچه، پشت در با جوانهای فامیل، آشنا و غیر آشنا، بحث و گفتگو داشت. جاذبهاش بیشتر از دافعهاش بود. کارهایش دلیل داشت و من یکطرف قضیه را میدیدم، طرف دیگرش مهم بود که او خودش میدید.11
هیچ چیزی سختتر از این نبود که صبحها قبل از اذان از رختخواب گرم و خواب شیرین بزنی و برای نماز جماعت مسجدحاضر شوی. من تندتند خمیازه میکشیدم ولی او آماده برای رفتن بود. آهسته میگفت: «داداش! بلندشو بریم! دیر میشه!»
داخل کوچه که میرسیدیم، راهش به خانی پیرمرد همسایه کج میشد. پیرمردی که راه رفتن برایش سخت بود. هر طور بود، برای نماز صبح و مغرب و عشا به در خانهاش میرفت، دستش را میگرفت و او را مسجد میبرد.12
بعد از تعطیلات عید پدر با اصرار گفت: «جواد! عیده، داری میری مدرسه لباس نو بپوش! برات کت و شلوار خریدم.»
شلوارش را پوشید و کتش را روی شانهاش انداخت و رفت.
بعد از امتحانات خردادماه با وسایلش به خانه آمد. گفتم: «داداش! چرا اومدی؟»
گفت: «منتقل شدم شاهرود.»
پدر پرسید: «پس کت و شلوارت کو؟»
گفت: «جوونی تو روستا عروسیش بود، بهش دادم و کت و شلوار دامادیش شد.»13
وسایلش را آوردند. وصیتنامهاش را از توی جیبش درآوردم؛ آغشته به خونش بود. سطر سطرش را با سوز و اشک میخواندم. به آخرین سطرش که رسیدم، بغض گلویم ترکید و خاطرات آمدنش به تهران زنده شد.
- برادرزادههایم را حتماً در مراسم بیارید که جنازی من را ببینند که برای چی شهید شدم! به آنها بگویید برای پاسداری از انقلاب و ولایت رفتم و شهید شدم...
پسر و دختر کوچکم از سر و کولش بالا میرفتند. صدایشان که بلند میشد، دعوایشان میکردم؛ اما او با آنها همبازی میشد. روز آخر سر نماز پشتش سوار شدند. از بس شیطنت و سر و صدا میکردند، با عصبانیت سرشان داد کشیدم. از حالت نماز خارج شد و قبل از اینکه نمازش را دوباره شروع کند، با ناراحتی گفت: «دنیای شاد و کودکانی بچهها رو غبارآلود نکن!»14
در منطقه چغالوند گیلانغرب امید و آرزوهایش را در کلامش میریخت و به زبان میآورد و این تغییر، نتیجه حشر و نشر با حسینعلی شاهحسینی بود. ساعتها مینشستند و کتاب شعر مولانا و حافظ را با هم مباحثه میکردند. مباحثه آنها چنان عرفانی و عمیق بود که فقط دایی رضا بسطامی آن حالت را درک میکرد.
هر که را اسرار حق آموختند
قفل کردند و دهانش دوختند
حسینعلی که شهید شد، آدم دیگری شد؛ آدمی که خود پرورشیافته باشد، هم میتواند دانشآموز فعالی باشد و هم معلمی مؤثر.15
با شنیدن حرف فرمانده شانههایش لرزید.
- آقای طاهری! اصرار نکن. فعلاً باید استراحت کنی! سلامتی شما مهمتره!
همچنان ملتمسانه اصرار میکرد و آخرش راضی به ثبتنامش شدند. دوکوهه اعزام شدیم. شبها توی گودالی قبر مانند به نماز میایستاد و قنوتهای نماز شبش پر از گریه و استغاثه بود. سه ساعت خلوت شبانه و زمزمههای دعای کمیل، زیارتعاشورا و دعای توسل و آخر هم نوای «آقا بیا! آقا بیا!» چه حالی داشت.
فکرش مرا رها نمیکرد؛ روزها چه خالصانه از هر فرصتی استفاده میکرد و به نیروها احکام آموزش میداد. با اعلان خبر اینکه از گروهان شما یک دسته به مأموریت میروند، حرف قرعهکشی به میان آمد. قرعه به نام دستی مسعود افتاد. تا متوجه شد آنها را برای نگهبانی میبرند، با نیروها صحبت کرد و یک نفر را به جای خود گذاشت. آنقدر پافشاری کرد که او را به خط مقدم بردند.
خط مقدم دشمن تحرکات غیر عادی داشت. اطلاعاتعملیات خبر حملی غافلگیرانه دشمن را فهمید که صدام صدوپنجاه تانک فرستاده تا تنگی چذابه و بستان و سوسنگرد را بگیرد. نیروهای خودی با تدبیر فرماندهها حمله را آغاز کردند. جلو جلو حرکت میکرد. گاهی هم با بچهها همکلام میشد. حرف آخرش حواسم را جمع کرد.
- بچهها! همینجا شهید میشم و تیر به قسمت سرم میخوره و چهل روز بعد جنازهام تشییع میشه.
نیروهای خودی که پیشروی کردند، آرایش سپاه دشمن را به هم زدند. در عقبنشینی، مسعود سعادتمند شد و به آرزویش رسید و همان شد که او گفته بود.16
پینوشتها:
1. حسین طاهری (پدر شهید).
2. همان.
3. سعید (برادر شهید).
4. همان.
5. محمدعلی (برادرشهید).
6. سعید (برادر شهید).
7. همان.
8. حسین طاهری (پدر شهید).
9. ابراهیم صداقت (دوست و همرزم شهید).
10. مریم دژکام (همسر برادر شهید).
11 تا 14. محمدعلی (برادرشهید).
15. سیدحسین حسینیمیقان (همرزم شهید).
16. همان.
«مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ فَمِنهُم مَن قَضى نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ وَما بَدَّلوا تَبديلًا» (احزاب-23)
از اوان آشناییام با اسلام، شهادت آرزوی من است. پس اگر به این سعادت رسیدم، از پدر و مادر و برادران و دوستان و خویشان انتظار دارم که این واقعه بزرگ را با افتخار تحمل نموده و با صبر و استقامتی زینبوار، از شیون و فریاد خودداری کنند و دعا کنید که کشته شدنم خالصانه فیسبیلالله بوده باشد و مورد قبول درگاهش واقع شود.
ای امت مسلمان! میدانید که حکومت اسلامی آرمان گرانبهای چهارده قرن مسلمین بوده است که با خون بزرگمردان شهیدی به دست ما رسیده و حرکت اسلامی برای استقرار این آرمان در سرتاسر جهان یعنی نجات مستضعفین و ایجاد حکومت جهانی اسلام همچنان ادامه خواهد داشت و در این راه چه حرفهای فراوان دیگری که ریخته خواهد شد؛ پس به مصداق «ان تَقُومُوا لِلَّهِ» همچون گذشته فداکارانه در نبرد باشید و از ناملایمات و قربانیها سست و غمگین نشوید. «وَلا تَحزَنوا وَأَنتُمُ الأَعلَونَ»
همی کسانی که پیام این بندی حقیر به آنها میرسد، سفارش میکنم به تقوی و تعبد در احکام اسلام و شرکت در شعائر مذهبی و اجتماعات اسلامی و افزودن به شناخت و بینش اسلامی خود و دیگران و قیام برای اصلاح در همه جوانب جامعه و رعایت اخلاص در همه اعمال
دست نوشته:
گالری: